همیشه این ویدئو
را خیلی جدی گرفته ام. مثل کسی که قهرمان فیلم برایش واقعی می شود و می آید توی زندگی
اش. توی این ویدئو نه صدای قشنگش برایم مهم است نه چیزی که می خواند. نمی دانم دارد
نقش آدم متنفر را بازی می کند یا واقعن بدش آمده. نفرت انگار به خوردش رفته، به خورد
ابروهایش، چشم ها و لب هایش، دستها و استخوان ترقوه اش. در هر حرکت گردنش، در هر خط
پیشانی اش پیداست. خیلی ساده روبروی من نشسته، حرف می زند و دستانش را تکان می دهد
و راوی بی نظیر داستان کوتاهی می شود که وقتی به آخرین جمله اش می رسم دوست دارم برگردم
و ازش بخواهم دوباره بخواند تا همراهش تحقیر شوم و بدم بیاید و پوزخند بزنم و از خشم به خودم بلرزم. داستانی که اگر روای اش هرکسی جز او بود، این قدر هولناک نبود. چه بازی ای می کند با من.
برای احساسی که
به گوگوش دارم جوابی پیدا نمی کنم. خیلی وقت ها که بهش فکر می کنم چیز بزرگ مبهمی را
از دست رفته می بینم. شاید چون زیبا بود، صدای خوبی داشت، آهنگ های قشنگی خوانده بود،
ادا و اطوار و لباس هایی که می پوشید به دلم می نشست. شاید چون این همه سال از جلو
چشمهام کنار رفت و وقتی دوباره پیدایش شد که آدم دیگری شده بود. بخش گنده ای از زندگی
اش، جوانی و قشنگی صورتش پنهان از چشم من رفته بود و دیگر برنمی گشت. نشد سیر نگاهش
کنم. شاید چون فکر می کنم در این جبری که گریبان مرا هم گرفته و تا عمرم تمام نشود،
ول کنم نیست، تباه شد. با خودش تنها ماند، نه زیبایی اش به کمکش آمد، نه صدایش. نجات
دهنده ای نبود. مثل باغ مصفایی که سوخت، مثل رود پرآبی که از وسط شهری می گذشت و یک
دفعه خشک شد. بعد هی سعی کردند با لگن و کاسه تویش آب بریزند و پرش کنند و با دست بهش
موج بدهند. معلوم است که گوگوش هم باید پیر شود و صدایش را از دست بدهد و لباس هایی
که من دوست ندارم بپوشد و موهایش را جوری درست کند که در سلیقه من نیست. اگر گوگوش
همه ی زندگی اش هم جلو چشم من بود این اتفاق ها می افتاد. همه ی غمم آن دو دهه ای است
که از زندگی اش دزیده شد. سرخورده ی آدمی که آمده بود وسایلش را جمع کند و برگردد ولی
به اجبار ماندگار شد و نشست کرد. فردی برجسته از خانواده بزرگ تباه شدگان که ما باشیم.